Into the Deep
آگوست 8, 2017
خواب عجیبی دیدم؛ خیلی عجیب. دوباره خواب «پسرک» را دیدم، بزرگ شده بود، میتوانست خودش راه برود و حرف هم میزد، موهایش هنوز طلایی بود اما خیلی لاغر شده بود. دستش را گرفته بودم، داشتیم قدم میزدیم؛ ناگهان از آفیس دکتر «ز» سر درآوردیم. نشسته بودم روی مبل کنار پنجرهای که رو به درختهای کاج باز میشد، پسرک را هم نشانده بودم کنارم. پرسید برایم قهوه درست کند یا هنوز معدهام عصبی ست و قهوه را تحمل نمیکند، منتظر جواب نماند و شروع کرد به درست کردن قهوه؛ برگشت پسرک را نگاه کرد و گفت حالا چرا پسرک را آوردهای با خودت؟ گفتم میتوانی معجزه کنی؟ اینبار فقط معجزه جواب میدهد… ایستاد کنار پنجره نگاهم کرد و خندید، همان وقت در خواب داشتم فکر میکردم کاش زمستان بود، برف باریده بود و پسرک را میبردم برف بازی، میایستادم کنار درخت کاج پشت سر دکتر «ز» پسرک که میامد کنار درخت برفهایش را میریختم روی سر و صورتش؛ چه کیفی میکرد! در همین فکر بودم که آمد قهوه را گذاشت روی میز و گفت «معجزه میخوای چکار؟ تو خودت معجزهای» و دوباره خندید… من نخندیدم اما؛ گفتم میدانی پسرک خیالپردازی بلد نیست و من هم نمیتوانم یادش بدهم یعنی نمیدانم چطور یادش بدهم! اما خیالپردازی خیلی مهم است، خیال آدم را زنده نگه میدارد… یادش میدهی؟ از ترس بیدار شدم، گریهام گرفت، ترسیده بودم؛ چه تلخ و وحشتناک است که پسرک «خیال» نداشت و چه وحشتناکتر که من نتوانسته بودم یادش بدهم خیال چه موهبت بزرگی است در زندگی انسان؛ چقدر این خواب تلخ بود و چقدر دلم برای درختهای روبه روی آن پنجره تنگ شده و برای دکتر «ز» که مثل همیشه -درست وسط درست کردن قهوهای که هیچ وقت نمیخورمش- وقتی که میبیند چه مستاصلم و نگران برای هزارمین بار شروع کند خودم را برای خودم تعریف کردن و اولین جملهاش هم این باشد که «ویژگی منحصر به فرد تو اینه که هیچ وقت خسته نمیشی، زندگی رو دوست داری و ازش لذت میبری پس سخت نگیر و برگرد به زندگی!» و بعد آنقدر ادامه بدهد، ادامه بدهد، ادامه بدهد که تلخی و سختی کمرنگ شود و دوباره نفس بکشم.
کاش همین الان دکتر «ز» میامد مینشست روبه رویم؛ با همان خونسردی و آرامش همیشگیاش، این حرفهای تکراری معجزهگرش را به من میگفت و کمی حالم را بهتر میکرد… کاش دست کم به پسرک یاد داده باشد خیال چه موهبت بیهمتایی ست در زندگی، کاش یادش داده باشد…..
پ.ن:
August 10
از این خواب سه روز گذشته اما از همان لحظه که بیدار شدم تا الان که دارم اینها را مینویسم ترس رهایم نکرده؛ انسان به گذشتهای، خاطرهای، جایی یا کسی احتیاج دارد که به وقت احتیاج از آنچه که هست محافظت کند، و خیالی که بال پروازش باشد؛ من خیال را دیگر ندارم این روزها! شبها بی هیچ خیالی میگذرد، برای آدمی مثل من که همیشه غرق خیال زندگی کرده، شبها به جان کندن میگذرد. درستشتر این است البته که نمیگذرد…